loading...

سپهرداد

حرکت با شماست مرکوشیو

بازدید : 308
جمعه 18 ارديبهشت 1399 زمان : 8:22

سپهرداد http://sepehrdad.blog.ir/ مهر خموشی بر لبم fa http://blog.ir/ //bayanbox.ir/view/6652921633894892257/konradlanger-roadtrip-19-Copy.jpg سپهرداد http://sepehrdad.blog.ir/ Fri, 01 May 2020 23:14:52 +0430 درک یک پایان http://sepehrdad.blog.ir/1399/02/12/%D8%AF%D8%B1%DA%A9-%DB%8C%DA%A9-%D9%BE%D8%A7%DB%8C%D8%A7%D9%86

من رمان‌ها و فیلم‌هایی را که به واکاوی روابط انسانی می‌پردازند، خیلی دوست دارم. ساده‌ترین روابط انسانی هم پیچیده‌اند و توصیف پیچیدگی آن‌ها در قالب یک قصه کار بسیار دشواری است. دشوار و نافهم. شاید یک دلیل دوست داشتنم این است که در حالت روزمره هم فهم روابط انسانی برای من خیلی دشوار است. در زندگی واقعی‌ام هم خیلی وقت‌ها فهمم بیجک نمی‌گیرد. از عهده‌ی توصیف آن‌چه بر من رفته هم برنمی‌آیم. و وقتی رمانی را می‌خوانم یا فیلمی‌را می‌بینم که از پس روایت روابط انسانی برآمده به وجد می‌آیم.

«درک یک پایان» وجدانگیز بود. یک رمان کوتاه در مورد روابط انسانی. روابطی که گاه باید دهه‌ها بگذرد تا ماهیت‌شان را دریابی. روابطی که زمان باعث دگرگون شدن فهم ما از آن‌ها می‌شود. یک رمان در دو فصل که به واکاوی روابط چند دوست و دو مثلث عاشقانه می‌پردازد. در مورد تونی وبستر، مردی که هیچ وقت نفهمید، هیچ وقت نمی‌فهمد و هیچ وقت نخواهد فهمید. «درک یک پایان» اصلا قصه‌ی پیچیده‌ای ندارد. رمان‌های واکاوانه همین‌جوری‌اند. قصه پیچیده نیست. تحلیل روابط به ظاهر ساده‌ی انسانی است که آن‌ها را وجدانگیز می‌کند. مخصوصا اگر نویسنده از پسش برآمده باشد. جولیان بارنز که در توصیف روابط فوق‌العاده بود...

شروع رمان با چند خاطره‌ی دوران نوجوانی یک گروه دوستانه می‌گذرد. سه دوست (تونی- کالین و آلکس) که ایدرئین هم به آن‌ها اضافه می‌شود. شرحی از کلاس‌های درس ادبیات و تاریخ و یک واقعه: خودکشی یکی از هم‌کلاسی‌ها... و بعد می‌رسد به سال‌های اوان دانشجویی. اولین بارقه‌های عشق. یافتن ورونیکا و شکل‌گیری مثلث عاشقانه‌ی اول: تونی- ورونیکا و ایدرئین... فصل دوم دهه‌ها بعد اتفاق می‌افتد و اصلی ترین مثلث روابط در آن تونی- ورونیکا و مارگارت هستند:

به خود گفتم عجبا، تو داری نسبت به همسر سابقت که بیست سال پیش از تو طلاق گرفت احساس گناه می‌کنی و نسبت به دوست‌دختر سابقی که چهل است او را ندیده‌ای احساس هیجان پیدا کرده‌ای.

و وصیت‌نامه‌ای مرموز از مادر ورونیکا که باعث بازگشت مجدد تونی بعد از چند دهه به او می‌شود و یک پایان‌بندی به شدت غافل‌گیرکننده...

زمان و دگرگون شدن فهم ما از روابط انسانی یکی از مضمون‌های اصلی کتاب است. و استعاره‌ها و ریزروایت‌های گوناگون کتاب همگی در خدمت این مضمون‌اند. از خاطرات کلاس تاریخ در نوجوانی و سوال‌های معلم در مورد فلسفه‌ی تاریخ بگیر تا خاطره‌ی موج‌های بلند رود سورن و دیدن این موج‌های شگفت‌انگیز...

اما زمان... زمان چگونه ابتدا ما را بر جای خود می‌نشاند و سپس به شگفتی می‌اندازد. خیال می‌کردیم بالغ و عاقل شده‌ایم در حالی‌که فقط جانب احتیاط نگه می‌داشتیم. گمان می‌کردیم مسئولیت‌پذیر شده‌ایم و حال آن‌که فقط ترسو شده بودیم. آن‌چه واقع‌گرایی می‌خواندیم رو گرداندن از چیزها به جای روبه‌رو شدن با چیزها از کار درآمد. زمان... بگذار زمان کافی بگذرد، آن وقت بهترین تصمیمات‌مان دمدمی‌و یقین‌های‌مان بلهوسی جلوه خواهد کرد..

روابط عاشقانه در مرکز این کتاب قرار دارند. رابطه‌ی دو دوست (تونی و ایدرئین) که ورونیکا در میان‌شان قرار می‌گیرد. و بعد رابطه‌ی تونی و همسر سابقش و دوست‌دختر اسبقش... مثلث‌ها کامل نیستند لزوما. در مورد تونی و ایدرئین و ورونیکا همه از وجود هم خبر دارند. اما در مورد تونی و مارگارت و ورونیکا مثلث عاشقانه فقط در ذهن تونی وجود دارد. مارگارت فقط شنونده‌ی روایت‌هاست و ورونیکا اصلا خبر از چیزی ندارد. و یک مثلث لعنتی دیگر هم وجود دارد که آخر کتاب بدجور غافلگیرت می‌کند. مثلثی که از دو تای اصلی مبهم‌تر هم هست و رأس اصلی آن مادر ورونیکاست...

برای اکثر ما اولین تجربه‌ی عشق، حتی اگر خوب از آب درنیاید یا شاید به ویژه اگر خوب از آب درنیاید نوید آن است که این همان چیزی‌ست که زندگی را اعتبار می‌بخشد و به آن ارزش می‌دهد. و گرچه سال‌های آتی عمر ممکن است این نظر را تغییر دهد به حدی که برخی از ما به کلی از آن دست بکشیم، با این همه، وقتی که عشق اول بار هجوم می‌آورد نظیری ندارد...

دام رمان‌ها و داستان‌های واکاوانه بیش از حد روایی شدن‌شان است. نویسنده اگر کاربلد نباشد تحلیل‌ها حوصله‌سربر و بیش از حد کند می‌شوند. به گونه‌ای می‌شوند که فقط شخص خودش می‌تواند لذت ببرد. بیش از حد شخصی می‌شوند. سر همین است که هر کسی سراغ این نوع نوشتن نمی‌رود. تعریف کردن یک مجموعه حادثه آسان‌تر است، جذاب‌تر است. جولیان بارنز شگردهای روایی خاصی توی «درک یک پایان»‌ دارد.

مثلا در فصل دوم که واکاوی بیشتری روی روابط دارد، بخشی از ماجرا را تونی روایت می‌کند. برداشت‌های شخصی، فکرهایش را روایت می‌کند. بعد به سراغ همسر سابقش می‌رود. همسری که درست است از هم طلاق گرفته‌اند اما با هم هنوز دوست هستند. باهاش ناهار یا شام می‌خورد و خلاصه‌ی دریافت‌هایش را تعریف می‌کند و مارگارت به عنوان ناظری بیرونی دیدگاه‌هایی دیگر را مطرح می‌کند. حضور او باعث ایجاد دیالوگ و سرعت و تنوع بخشیدن به روایت می‌شود. از طرفی با مطرح کردن دیدگاه‌هایی دیگر غنای واکاوی کتاب را بیشتر می‌کند.

کتاب دیالوگ‌های زیادی ندارد. اما تمام دیالوگ‌ها درخشان‌اند. یک شگرد روایی دیگر بارنز دیالوگ-استعاره‌ها هستند. مارگارت و ورونیکا در دیالوگ‌های‌شان تعبیرهایی به کار می‌برند که حکم استعاره می‌گیرند. تونی پیش خودش آن‌ها را تکرار می‌کند و هر چه قدر در رمان پیش‌تر می‌رویم وجه شبه را بهتر و بیشتر می‌فهمیم...

هفته بعد یکی از تنهاترین ایام زندگی‌ام بود. امید و نویدی باقی نمانده بود. تنهای تنها بودم با دو صدای گوش‌خراش در مغزم: صدای مارگارت که می‌گفت: تونی دیگر خود دانی. و صدای ورونیکا که می‌گفت: تو حالی‌‌ات نیست... هیچ وقت حالی‌ات نبود، هیچ وقت هم نخواهد بود.

حس می‌کنم کتاب کمی‌دچار سانسور شده... چون انتظار داشتم پایان غافلگیرکننده‌ی کتاب هم مورد واکاوی قرار بگیرد. ولی با این حال «درک یک پایان» از آن کتاب‌هاست که دوست دارم باز هم بخوانم‌شان. از آن‌ها که ممکن است اهرم خوبی برای بیرون آوردن سنگ‌های سنگین فهم روابط انسانی خود آدم بشود...


Fri, 01 May 2020 23:14:52 +0430 http://sepehrdad.blog.ir/1399/02/12/%D8%AF%D8%B1%DA%A9-%DB%8C%DA%A9-%D9%BE%D8%A7%DB%8C%D8%A7%D9%86#comments پیمان .. http://blog.ir/blogs/X9czdTLXMyA/posts/UJlsl_XM0YY 2 خواندنی‌ها/کتاب‌ها جولین بارنز حسن کامشاد درک یک پایان روابط انسانی زمینی که زن‌ها رویش راه می‌روند
پناه بر کتاب‌های الکترونیک http://sepehrdad.blog.ir/1399/02/11/%D9%BE%D9%86%D8%A7%D9%87-%D8%A8%D8%B1-%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%A7%D9%84%DA%A9%D8%AA%D8%B1%D9%88%D9%86%DB%8C%DA%A9

حالا دیگر روی آورده‌ام به کتاب‌های الکترونیک. فایل‌های پی دی اف هیچ وقت تجربه‌ی دلچسبی برایم نبودند. توی موبایل ریز بودند و چشم‌هایم اشک‌آلود می‌شدند. اگر هم زوم می‌کردم یه اشاره‌ی اشتباهی کافی بود تا صفحات جابه‌جا شوند و اعصابم خرد شود برای دوباره پی گرفتن. توی لپ‌تاپ هم چشم‌هایم خسته می‌شد. اصلا من صفحه‌کلید جلویم باشد بیشتر دوست دارم بنویسم تا این‌که بخوانم. اما اپ‌های موبایلی به دلم نشسته‌اند. توی هر صفحه تعداد خط محدودی را می‌خوانم. می‌توانم تمرکز داشته باشم. یکی از لذت‌بخش‌ترین کارهای خواندن کتاب خط کشیدن و نظر گذاشتن است. اپ‌های موبایلی این را هم برایم فراهم می‌کنند. می‌توانم با رنگ‌های مختلف‌هایلایت کنم و نظر بگذارم و آخرسر این‌هایلایت‌شده‌ها و نظرهایم را هم مرور کنم.

البته که کاغذ چیز دیگری است. ولی اقتصاد این‌ چیزها حالی‌اش نمی‌شود که. وقتی می‌توانم کتابی ۱۰۰صفحه‌ای را که نسخه‌ی کاغذی‌اش حدود ۲۵ تا ۳۰هزار تومان است به ۴هزار تومان (و حتی ارزان‌تر) بخرم نباید به اپ‌های موبایلی کتاب علاقه‌مند شوم؟

با کتاب‌های صوتی نتوانستم کنار بیایم. یک دلیلش همین‌هایلایت کردن و نظر گذاشتن است. وقتی کتابی صوتی را گوش می‌دهی فقط باید گوش بدهی. لذت‌هایلایت کردن و دوباره خوانی کتاب را نمی‌توانی بچشی. یا اگر بخواهی بچشی اعمال شاقه است. باید کاغذ قلم بگذاری کنارت و بنویسی دقیقه‌ی فلان و بیسار. یک دلیل دیگر البته که اقتصاد است. حجم دانلود کتاب‌های صوتی بالاست و من خسته شده‌ام بس که باید پول به خیک همراه اول ببندم. همین‌که بابت فیلترشکن سه لا پهنا با من حساب می‌کنند بسم است. و دلیل دیگر هم البته سلامت گوشم است. هندزفری و وز وز کردن خواننده‌ی کتاب پرده‌ی گوش نمی‌گذارد برای من...

بین اپ‌های کتابی فعلا از طاقچه بیشتر خوشم آمده. با فیدیبو دلم همراه نشد. آن اول‌ها که کتاب صوتی گوش می‌دادم نوار را به فیدیبو ترجیح می‌دادم. برای کتاب صوتی اپ نوار مناسب‌تر بود. حواسش بود که من کجا کتاب را رها کرده‌ام. فیدیبو قرم‌قاط می‌زد برای خودش.

طاقچه هم کتاب صوتی دارد. اما من دیگر قید کتاب صوتی را زده‌ام. بین کتاب‌هایی که من خواسته‌ام طاقچه غنی‌تر بوده تا فیدیبو. اما دلیل اصلی ترجیح طاقچه، طرح طاقچه بی‌نهایتش بوده. برای من حتی نسخه‌ی التکرونیک کتاب‌ها هم گران به نظر می‌آیند. مثلا نسخه‌ی الکترونیک کتاب هیاهوی زمان چاپ نشر چشمه با تخفیف حدود ۱۳هزار تومان است. باز هم برای من گران است. اما طرح طاقچه بی‌نهایت طرحی است که در آن تو مبلغی پول به حساب طاقچه واریز می‌کنی و در ازای آن طاقچه این امکان را به تو می‌دهد که هر چند تا کتاب که می‌خواهی در یک بازه‌ی محدود زمانی بخوانی. خودشان می‌گویند طرح طاقچه بی‌نهایت مثل قرض دادن کتاب در کتابخانه‌های عمومی‌است. مثلا تو ۹هزار تومان پرداخت می‌کنی و یک هفته وقت داری که چند تا کتاب بخوانی. به ازای هر کتابی که می‌خوانی طاقچه به ناشر آن کتاب مبلغی پرداخت می‌کند. هم تو داری سود می‌کنی (چند کتاب با یک مبلغ کمتر می‌خوانی) و هم ناشر دارد سود می‌کند. چون اگر چنین طرحی تیراژ پیدا کند مطمئنا برای ناشر کتاب سودآور می‌شود...

یک دلیلی هم حس بدی به فیدیبو دارم این است که با دیجی‌کالا دستش توی یک کاسه است. دیجی‌کالا به نظرم انحصارطلب است و اصلا حال نمی‌کنم که توی هر سوراخی انگشت می‌کند. من دیجی‌کالایی را که کالای دیجیتال می‌فروشد دوست دارم. ولی دیجی‌کالایی که می‌خواهد کتاب‌فروشی کند برایم حال‌به‌هم زدن است...

تنها ناراحتی‌ام از اپ‌های موبایلی این است که هنوز به سراغ کتاب‌های قدیمی‌و تجدید چاپ نشده نرفته‌اند. خیلی کتاب‌های خوب وجود دارند که گیر آوردن نسخه‌ی فیزیکی‌شان به خاطر قدیمی‌بودن سخت است. اما اپ‌های موبایلی به راحتی می‌توانند این کتاب‌ها را بارگزاری کنند. هزینه‌ی بالایی برای‌شان ندارد. اگر این کار را بکنند به نظرم خوره‌های کتاب بیشتر به سراغ‌شان خواهند آمد.

Thu, 30 Apr 2020 23:14:10 +0430 http://sepehrdad.blog.ir/1399/02/11/%D9%BE%D9%86%D8%A7%D9%87-%D8%A8%D8%B1-%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%A7%D9%84%DA%A9%D8%AA%D8%B1%D9%88%D9%86%DB%8C%DA%A9#comments پیمان .. http://blog.ir/blogs/X9czdTLXMyA/posts/SyctI3V8ZA0 2 دنیای قشنگ نو دی‌جی‌کالا طاقچه فیدیبو
در باب وجود از هم گسسته و اهمیت بیان کردن http://sepehrdad.blog.ir/1399/02/08/%D8%AF%D8%B1-%D8%A8%D8%A7%D8%A8-%D9%88%D8%AC%D9%88%D8%AF-%D8%A7%D8%B2-%D9%87%D9%85-%DA%AF%D8%B3%D8%B3%D8%AA%D9%87-%D9%88-%D8%A7%D9%87%D9%85%DB%8C%D8%AA-%D8%A8%DB%8C%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%B1%D8%AF%D9%86

کتاب «انسان‌ها در عصر ظلمت» را تمام کردم. مجموعه‌ی ۱۱ جستار از‌هانا آرنت، ۱۱ گزارش از زندگی ۱۰ شخصیت نامتجانس اوایل قرن بیستم. ۱۰ نفری که به قول‌هانا آرنت اگر به زبان درمی‌آمدند از جمع شدن‌شان در یک اتاق چه فریاد اعتراض‌ها که برنمی‌آوردند. ۱۰ نفری که وجه اشتراک‌شان نه استعدادشان است و نه اعتقادات‌شان و نه پیشه و نه محیط اجتماعی‌شان:

«پشتوانه و پیش‌فرض پنهان گزارش زندگی‌های گردآمده در این کتاب، این اعتقاد است که حتی در تاریک‌ترین زمان‌ها، حق داریم توقع دیدن خردک نوری را داشته باشیم. چنین بارقه‌ی نوری بیش از آن‌که از نظریه‌ها و مفهوم‌ها سر برکشد، به احتمال بیشتر، از پرتوی لرزان و سوسوزننده و اغلب کم‌جانی مایه می‌گیرد که مردان و زنانی در زندگی و کار خود –تقریبا تحت هر شرایطی و طی فرصتی که به آن‌ها برای زیستن روی زمین داده شده- برمی‌افروزند. چشمان خو کرده به تاریکی ما، به دشواری می‌توانند تشخیص دهند نوری که آنان می‌افشانند پرتو یک شمع است یا نور خیره‌کننده خورشید. ولی به نظرم چنین ارزیابی عینی اهمیتی ثانوی دارد و می‌توان به آسانی آن را به آینده واگذاشت.» (انسان‌ها در ظلمت- ص۴۳)

کتاب را مهدی خلجی ترجمه کرده. طبق قوانین وزارت فرهنگ و ارشاد غیرقابل چاپ است. دلیلش هم احتمالا در مقاله‌های «در باب انسانیت» و نمایشنامه‌ی ناتان حکیم، «کارل یاسپرس: شهروند جهان» و «والتر بنیامین» نهفته است. اما متن کتاب در فضای مجازی به راحتی قابل دسترس است. مترجم مقدمه‌ی مفصلی هم در مورد اندیشه‌های‌هانا آرنت نوشته که جهت آشنایی با خطوط اصلی فکرهایش خواندنی است.
کتابی که در آن ۱۱ گزارش زندگی از ۱۰ شخصیت متفاوت توسط یک نفر نگاشته شده باشد به خودی خود جذاب است. چون در این‌جا تو فقط با زندگی‌نامه‌ی آن ۱۰ نفر روبه‌رو نیستی. در حقیقت وقتی شخصی در مورد زندگی شخصیتی دیگر جستار می‌نویسد دارد او و در درجه‌ای بالاتر خودش را قضاوت می‌کند. اگر قرار باشد تو در ۵۰صفحه به زندگی یک شخص بپردازی مطمئنا فقط برهه‌ها و لحظه‌ها و تصمیم‌هایی خاص را برمی‌گزینی. شخص را قضاوت می‌کنی و بالا و پایینش می‌کنی. و این قضاوت‌نامه‌ها در کنار هم خطوط فکری خودت را مشخص می‌کند.
«انسان‌ها در عصر ظلمت» کتاب سنگینی نیست. گزارش‌های جذاب زندگی ۱۰ شخصیت است که از پشت آن‌ها تو به خطوط اصلی افکار‌هانا آرنت می‌رسی و توی ذهنت با آن‌ها بازی بازی می‌کنی... و‌هانا آرنت بر این عقیده است که به بازی بازی افتادن فکر مرحله‌ی اول است و بعد از آن تو باید به گفت‌وگو برسی. گفت‌وگو و در فضای عمومی‌قرار دادن خود است که وجود انسان را معنادار می‌سازد.
افکار و امیال متنقاض. چه لحظه‌ها که در عمرمان از نداشتن سازگاری درونی رنج کشیده‌ایم. بر خودمان لعنت فرستاده‌ایم که چرا مثل فلان ادیب و فلان نویسنده و فلان گوینده صاحب یک منظومه‌ی فکری متجانس نشده‌ایم. چه لحظه‌ها که ترجیح داده‌ایم از این همه فکر غریب در ذهن‌شان خاموشی را برگزینیم و دم برنیاوریم... و‌هانا آرنت در باب زندگی گوتهولد لسینگ، نمایشنامه‌نویس آلمانی به زیبایی افسانه‌ی «وجود از درون سازگار» را به سخره می‌گیرد:

«ما هنوز می‌دانیم که اندیشیدن نه نیازمند هوش یا تعمق که بیش از هر چیز محتاج شجاعت است. با این همه شگفت‌زده می‌شویم که جانب‌داری لسینگ از جهان می‌تواند تا آن‌جا پیش رود که او تا اصل موضوع امتناع تناقض را هم فدا کند، ادعای سازگاری درونی که ما می‌پنداریم برای همه‌ی کسانی که می‌نویسند و سخن می‌گویند ضرورت است. او یک‌جا با جدیت تمام اعلام کرد: «من موظف نیستم مشکلاتی را که خلق می‌کنم، حل کنم. ممکن است ایده‌های من همیشه به نوعی از هم گسسته باشند یا حتی با یکدیگر ناسازگار به نظر رسند، چرا که تنها ایده‌هایی هستند که خوانندگان ممکن است در آن‌ها مایه‌هایی برای اندیشیدن بیابند.»... او خودکامگی کسانی را که می‌خواهند با استدلال و مغلطه، با دلایل جذاب بر اندیشه سلطه یابند برای آزادی خطرناک‌تر از راست‌کیشی می‌دید. به ویژه او هرگز خود را به کاری وانداشت و به جای ساختن نظامی‌سراپا منسجم برای تثبیت خویش در تاریخ، می‌دانست که جز پراکندن «خمیرمایه‌ی شناخت» در جهان کاری نمی‌کند.» ص۵۵


«خمیرمایه‌های شناختی که لسینگ در جهان پراکند قرار نبود به نتایجی بینجامند؛ بلکه هدف‌شان برانگیختن دیگران به اندیشیدن مستقل بود. این امر نیز هدفی مگر ایجاد هم‌سخنی میان اندیش‌وران نداشت... اندیشه لسینگ دیالوگ (افلاطونی) خاموش میان من و خود من نیست، بلکه دیالوگی پیش‌بینی شده میان دیگران است و به همین دلیل است که به طور ذاتی جدلی است.» ص ۵۶

و راستش خیلی از ماها سلاطین دیکته‌های نانوشته‌ایم. دیکته‌هایی که می‌دانیم به محض نوشته شدن کاغذ را پر از غلط و غولوط می‌کنند و حسی از شرمساری را بر وجود ما می‌نشانند. اما‌هانا آرنت از زندگی لسینگ روایت می‌کند که اتفاقا همین غلط‌هاست که انسانیت است:

«... لسینگ از همان چیزی شادمان بود که دست‌کم از زمان پارمندیس و افلاطون تا روزگار او هرگز فیلسوفان را اندوهگین نکرده بود: این‌که حقیقت، به محض آن‌که به زبان درآید، بی‌درنگ به دیدگاهی در میان دیدگاه‌ها بدل می‌شود؛ دیدگاهی که می‌توان با آن درپیچید، از نو صورت‌بندی کرد و آن را موضوعی برای سخن گفتن با دیگران ساخت. عظمت لسینگ تنها در این نبود که از لحاظ نظری باور داشت حقیقت واحدی در جهان انسانی نمی‌تواند وجود داشته باشد. آن چه لسینگ را متمایز از دیگران می‌کرد خوشحالی او از نبودن چنین حقیقتی بود؛ چون از نظر او وجود نداشتن حقیقتی واحد باعث می‌شد گفت‌وگوی بی‌پایان میان انسان‌ها ضرورت پیدا کند و تا هنگامی‌که انسان‌ها بر روی زمین می‌زیند، ضرورت آن از میان نرود. حقیقت مطلق واحد، اگر می‌توانست وجود داشته باشد، همانا به معنای مرگ همه‌ی آن‌هایی بود که با یکدیگر مناقشه و بحث می‌کنند؛ بحث و مناقشه امری بود که این نیا و خداوندگار همه‌ی جدلی‌ها در زبان آلمانی با آن بسی آسوده بود و همواره با روشنی و قطعیت تمام از آن جانب‌داری می‌کرد. توقف بحث و جدل، اعلام پایان انسانیت است.» ص ۷۵

Mon, 27 Apr 2020 22:11:00 +0430 http://sepehrdad.blog.ir/1399/02/08/%D8%AF%D8%B1-%D8%A8%D8%A7%D8%A8-%D9%88%D8%AC%D9%88%D8%AF-%D8%A7%D8%B2-%D9%87%D9%85-%DA%AF%D8%B3%D8%B3%D8%AA%D9%87-%D9%88-%D8%A7%D9%87%D9%85%DB%8C%D8%AA-%D8%A8%DB%8C%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%B1%D8%AF%D9%86#comments پیمان .. http://blog.ir/blogs/X9czdTLXMyA/posts/W63mSZM04Xc 2 انسان‌ها در عصر ظلمت هانا آرنت وجود از درون سازگار پراکندن خمیرمایه‌های شناخت گوتهولد لسینگ
در باب گوهر دوستی http://sepehrdad.blog.ir/1399/02/08/%D8%AF%D8%B1-%D8%A8%D8%A7%D8%A8-%DA%AF%D9%88%D9%87%D8%B1-%D8%AF%D9%88%D8%B3%D8%AA%DB%8C

دوستی در روایت‌های مختلف‌هانا آرنت جایگاه خیلی ویژه‌ای دارد. روبرت صافاریان در یادداشتی در مورد فیلم‌هانا آرنت این برش را نقل کرده:

«یکی از دوستان و بستگان نزدیک‌هانا آرنت در بستر مرگ او را متهم می‌کند که مردم یهود را دوست ندارد.‌هانا می‌گوید: من هیچ مردمی‌را دوست ندارم. من فقط دوستانم را دوست دارم. من تو را دوست دارم. من از دوست داشتن هر مردمی‌ناتوانم و به این ترتیب مفهوم جمعی مانند مردم یا خلق یا ملت را به چالش می‌کشد. خصلت انتزاعی آن را نشان می‌دهد و ملاک خود را به جای آن روابط انضمامی‌انسانی می‌داند.»

دوستی برای‌هانا آرنت آن‌قدر مهم است که بزرگ‌ترین ستایشش از والدمار گوریان این جمله است:

«گوریان به چیزی دست یافت که همه‌ی ما باید دست یابیم: او از راه دوستی خانه‌اش را در این جهان مستقر ساخت و بر روی زمین خود را آسوده و راحت یافت.» (انسان‌ها در عصر ظلمت- )ص ۳۲۲

اما منظور‌هانا آرانت از دوست کیست؟
مقاله‌ی درباره‌ی انسانیت در عصر ظلمت جایی است که او مراد خودش از دوستی را بیان می‌کند:

«ما عادت داریم دوستی را تنها به مثابه‌ی پدیده‌ی انس صمیمانه ببینیم؛ رابطه‌ای که در آن دوستان بی‌مزاحمت جهان، دل خود را به روی هم می‌گشایند. نه لسینگ که روسو، یکی از بهترین هواداران این نوع نگرش بود که به خوبی با رویکرد بنیادی فرد مدرن سازگار است؛ فردی که در بیگانگی‌اش از جهان تنها می‌تواند خود را در قلمرو خصوصی و در رابطه‌ی صمیمانه رویارو و در دیدار با دوستان فاش کند...
ولی برای یونانیان گوهر دوستی در گفت‌وگو شکل می‌گرفت. آن‌ها باور داشتند که تنها گفت‌وگوی مدام میان شهروندان، آن‌ها را به مثابه‌ی شهروندانی در دولت‌شهر متحد می‌کند.
در گفت‌وگو اهمیت سیاسی دوستی و انسانیت مختص آن تجلی می‌یابد. برخلاف صحبت صمیمانه کسی با دوستش که حتی اگر با لذت در حضور دوستی صورت بندد، در آن فرد بیشتر درباره‌ی خودش حرف می‌زند.
بن‌مایه‌ی اصلی این نوع هم‌سخنی، مربوط به جهان مشترک است. جهان مشترک، تا وقتی که انسان‌ها به طور مداوم درباره‌ی آن سخن نگویند، به معنای واژگانی کلمه، «غیرانسانی» می‌ماند.
جهان صرفا به خاطر این‌که صدای انسانی در آن شنیده می‌شود انسانی نمی‌شود. جهان تنها هنگامی‌انسانی می‌شود که موضوع گفت‌وگو قرار گیرد.
هر چه‌قدر ما از امور جهان اثر بپذیریم، هر اندازه این امور ما را به ژرفی برانگیزند و الهام ببخشند، باز این امور تنها هنگامی‌برای ما انسانی می‌شوند که با هم‌نوعان خود درباره‌ی آن‌ها سخن بگوییم...
یونانی‌ها انسانیتی را که در جریان گفت‌وگوی دوستانه به دست می‌آید، فیلانتروپیا، ‌عشق به انسان نامیدند. زیرا این امر در آمادگی برای تقسیم جهان با دیگر آدمیان تبلور می‌یابد. متضاد آن، میزانتروپی، بیزاری از انسان است؛ به معنای آن که شخص مردم‌ستیز، کسی را نمی‌یابد که شایسته‌ی آن باشد که همراه او در جهان، طبیعت و کیهان شادمانی کند...» (انسان‌ها در عصر ظلمت- ص ۷۰ و ۷۱)

بعد از این که این صفحات را خواندم به این فکر کردم که آدم‌هایی که توی زندگی‌ام از من بدشان آمد و خواستند من را حذف کنند هیچ وقت با من جدل نکردند. دعوا نکردند. فقط دریچه‌ی گفت‌وگو را به رویم بستند. دیگر جوابم را ندادند. سکوت پیشه کردند. هر چه قدر هم دعوت‌شان کردم که در مورد همان امور مربوط به انس و صمیمیت حرف بزنیم نپذیرفتند. گیر کارم شاید همان گفت‌وگو بوده... گیر کارم شاید همان بوده که گوهر را انس گرفته بودم و گفت‌وگو نگرفته بودم که بعدش هم با شلاق سکوت و بسته شدن دریچه‌ی گفت‌وگو چوبش را خورده بودم...

Mon, 27 Apr 2020 20:51:07 +0430 http://sepehrdad.blog.ir/1399/02/08/%D8%AF%D8%B1-%D8%A8%D8%A7%D8%A8-%DA%AF%D9%88%D9%87%D8%B1-%D8%AF%D9%88%D8%B3%D8%AA%DB%8C#comments پیمان .. http://blog.ir/blogs/X9czdTLXMyA/posts/ZfR1JclCKeE 1 انسان‌ها در عصر ظلمت دوستی فیلم‌هانا آرنت هانا آرنت گفت‌وگو گوهر دوستی
در باب قرار دادن خود در معرض دیگران و آشکار شدن میان‌مایگی http://sepehrdad.blog.ir/1399/02/08/%D8%AF%D8%B1-%D8%A8%D8%A7%D8%A8-%D9%82%D8%B1%D8%A7%D8%B1-%D8%AF%D8%A7%D8%AF%D9%86-%D8%AE%D9%88%D8%AF-%D8%AF%D8%B1-%D9%85%D8%B9%D8%B1%D8%B6-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D9%86-%D9%88-%D8%A2%D8%B4%DA%A9%D8%A7%D8%B1-%D8%B4%D8%AF%D9%86-%D9%85%DB%8C%D8%A7%D9%86-%D9%85%D8%A7%DB%8C%DA%AF%DB%8C

شاهرخ مسکوب وقتی کتاب روزها در راه را منتشر کرد، در معرفی کتابش برگشت گفت: نوشتن مثل استریپ‌تیز می‌ماند. تو لایه به لایه خودت را برهنه می‌کنی و دیگران لایه به لایه حظ می‌برند.
قبل از این که این جمله را از شاهرخ مسکوب بشنوم در مورد وبلاگ نوشتن همچه حسی داشتم. مخصوصا وقتی کسی از خواندن نوشته‌ها، خودم را از خودم بهتر می‌شناخت و من از او شناختی نداشتم و شناخت او مثل پتک به سرم می‌خورد... محافظه‌کاری واکنش ناخودآگاه چنین وضعیتی است. خود را پنهان کردن. سخن نگفتن از درونیات و لو ندادن خود حداقل در جمع‌های خانوادگی و خیلی از جمع‌های کاری و روزمره. اما نوشتن و منتشر کردن بخش کوچکی از دیالوگ و خود را در معرض دیگران قرار دادن است. وبلاگ نوشتن که دیالوگ نیست. مونولوگ است. اصلا وبلاگ نوشتن در معرض قرار دادن خود نیست. در معرض قرار دادن اثر خود است.
شجاعت بزرگ‌تر بیان کردن خود با جسم است. این که با تن خود در جمع‌ها قرار بگیری و با تن خود وارد دیالوگ با آدم‌ها بشوی... این‌که می‌گویم شجاعت تحت تأثیر بندهایی است که‌هانا آرنت در ستایش شخصیت کارل یاسپرس نوشته است.
خود را در معرض دیگران قرار دادن بخشی از فرآیند دشوار و سخت صاحب شخصیت شدن است...:

«شخصیت موضوعی سراسر متفاوت و بسیار دشواریاب است. چه بسا سخت به دایمون یونانی نزدیک است، پاسدار روح که انسان را در سراسر زندگی‌اش همراهی می‌کند، ولی او همواره روی شانه‌هایش دنبال آن می‌گردد و در نتیجه، تشخیص آن برای کسی که او را می‌بیند بسی راحت‌تر است تا خود آن انسان.
این دایمون که هیچ چیز شیطانی درباره‌ی آن وجود ندارد، یعنی این عنصر شخصی در هر انسان را تنها در فضایی عمومی‌می‌توان دید. فضای عمومی، معنای عمیق‌تر قلمرو عمومی‌را نشان می‌دهد و بسی گسترده‌تر از آن چیزی است که ما معمولا زندگی سیاسی می‌خوانیم. به مقیاسی که این فضای عمومی‌قلمروی معنوی نیز هست، آن‌چه رومی‌ها اومانیتاس می‌خواندند،‌در آن جلوه می‌کند.
مراد آن‌ها از اومانیتاس، امری در اوج انسان بودن بود. زیر این امر بدون ابژکتیو بودن اعتبار داشت. این دقیقا همان چیزی است که کانت و سپس یاسپرس از هومانیتات اراده می‌کردند، شخصیت معتبر که هر گاه آدمی‌آن را به دست آورد، دیگر هرگز او را ترک نمی‌گوید؛ در حالی که همه دیگر مواهب و توانایی‌های بدن و ذهن ممکن است خود را به ویران‌گری زمان تسلیم کنند. این شخصیت هرگز در تنهایی و هرگز با در معرض عموم قرار دادن اثر به دست نمی‌آید.
کسی می‌تواند این فرادست آورد که زندگی خود و شخص خود را به «مخاطره قرار گرفتن در قلمرو عمومی» افکنده است و در این راه، او به آشکار کردن چیزی خطر کرده است که سوبژکتیو نیست و درست به همین دلیل او نه می‌تواند آن را بازشناسد نه آن را مهار کند. بنابراین، «مخاطره‌ی قرار گرفتن در قلمرو عمومی» که در آن شخصیت به دست می‌آید عطیه‌ای برای آدمی‌می‌گردد.» (انسان‌ها در عصر ظلمت- ص ۱۲۱ و ۱۲۲)

البته که‌هانا آرنت مبهم می‌نویسد. در قاموس فکری او قلمرو عمومی‌چنان ارزشی دارد که هرگونه نگاه شک‌آلود بر آن را برنمی‌تابد. آیا واقعا قلمرو عمومی‌باعث ارتقاء آدمی‌می‌گردد؟ آیا گاه لازم نیست که جو مسوم یک قلمرو عمومی‌را ترک کنیم و به قلمرویی برویم که در آن حس بهتری داشته باشیم؟
هانا آرنت در پاراگراف بعدی‌اش بی‌این‌که من را دیده باشد جوابم را می‌دهد:

«یاسپرس هرگز مانند آدم‌های فرهیخته این پیش‌داوری رایج را نداشت که پرتو روشن ظهور در ملا عام باعث می‌شود همه چیز کم‌مایه و سطحی جلو کند و این‌که قلمرو عمومی‌تنها مجالی برای بروز آشکار میان‌مایگی است و در نتیجه فیلسوف باید از آن فاصله بگیرد.» ص۱۲۲

نمی‌دانم راستش. سخت است. خودش هم گفته که شخصیت چیزی دشواریاب است...

Mon, 27 Apr 2020 19:43:35 +0430 http://sepehrdad.blog.ir/1399/02/08/%D8%AF%D8%B1-%D8%A8%D8%A7%D8%A8-%D9%82%D8%B1%D8%A7%D8%B1-%D8%AF%D8%A7%D8%AF%D9%86-%D8%AE%D9%88%D8%AF-%D8%AF%D8%B1-%D9%85%D8%B9%D8%B1%D8%B6-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D9%86-%D9%88-%D8%A2%D8%B4%DA%A9%D8%A7%D8%B1-%D8%B4%D8%AF%D9%86-%D9%85%DB%8C%D8%A7%D9%86-%D9%85%D8%A7%DB%8C%DA%AF%DB%8C#comments پیمان .. http://blog.ir/blogs/X9czdTLXMyA/posts/x8CHhLStkRM 0 انسان‌ها در عصر ظلمت هانا آرنت کارل یاسپرس
در باب عشق که از خود آدمی‌نیز کمتر می‌پاید http://sepehrdad.blog.ir/1399/02/08/%D8%AF%D8%B1-%D8%A8%D8%A7%D8%A8-%D8%B9%D8%B4%D9%82-%DA%A9%D9%87-%D8%A7%D8%B2-%D8%AE%D9%88%D8%AF-%D8%A2%D8%AF%D9%85%DB%8C-%D9%86%DB%8C%D8%B2-%DA%A9%D9%85%D8%AA%D8%B1-%D9%85%DB%8C-%D9%BE%D8%A7%DB%8C%D8%AF

عشق در «خاطره ماری‌آ» ابر سفیدبرفی کوچکی است در متن آسمان تابستان با ناب‌ترین رنگ آبی لاجوردی، در اوج زیبایی چندی روی می‌نماید و سپس به دست باد نهان می‌شود.

یا در «برآمد و فرو شد ماهاگونی» عشق، پرواز درناهایی‌ست که ناگهان مسیر خود را در آسمان تغییر می‌دهند و شانه به شانه‌ی ابر، لحظه‌هایی کوتاه پرواز می‌کنند. بی‌گمان، در این جهان، هیچ عشق جاودانه‌ای وجود ندارد،‌حتی وفاداری معمولی. چیزی جز سرشاری و غنای لحظه در کار نیست، یعنی شورمندی که حتی از خود آدمی‌نیز کمتر می‌پاید.

انسان‌ها در عصر ظلمت/ فصل برتولد برشت/ ص ۲۸۹

Mon, 27 Apr 2020 18:43:20 +0430 http://sepehrdad.blog.ir/1399/02/08/%D8%AF%D8%B1-%D8%A8%D8%A7%D8%A8-%D8%B9%D8%B4%D9%82-%DA%A9%D9%87-%D8%A7%D8%B2-%D8%AE%D9%88%D8%AF-%D8%A2%D8%AF%D9%85%DB%8C-%D9%86%DB%8C%D8%B2-%DA%A9%D9%85%D8%AA%D8%B1-%D9%85%DB%8C-%D9%BE%D8%A7%DB%8C%D8%AF#comments پیمان .. http://blog.ir/blogs/X9czdTLXMyA/posts/ZIK3brfXUv8 0 انسان‌ها در عصر ظلمت برتولد برشت زمینی که زن‌ها رویش راه می‌روند هانا آرنت
در باب زیستن زندگی به سان یک قصه http://sepehrdad.blog.ir/1399/02/08/%D8%AF%D8%B1-%D8%A8%D8%A7%D8%A8-%D8%B2%DB%8C%D8%B3%D8%AA%D9%86-%D8%B2%D9%86%D8%AF%DA%AF%DB%8C-%D8%A8%D9%87-%D8%B3%D8%A7%D9%86-%DB%8C%DA%A9-%D9%82%D8%B5%D9%87

یک بار برگشت بهم گفت: تو من را به خاطر من نمی‌خواهی. تو من را برای نوشتن خودت می‌خواهی. برای داشتن قصه‌هایی بیشتر.
جمله‌ی سنگینی بود. جمله‌ای که هنوز هم گاه به گاه به آن فکر می‌کنم و هنوز هم به پاسخی قطعی برای آن نرسیده‌ام. از من گله کرده بود. دوست داشتنم را اصیل حس نکرده بود. حس کرده بود که تمام بودن‌هایش در ذهنم تکرار و تخیل می‌شود. حس کرده بود که من بودنش را خیلی وقت‌ها قطع می‌کنم تا به بودن‌های قبلش فکر کنم و آن‌ها را تخیل کنم. حسش از یک منظر درست بود. نوشتن یعنی قصه گفتن و قصه گفتن بخشی از زندگی نیست.‌هانا آرنت آن را یک مهارت می‌داند. مهارتی که اکثر آدم‌ها از پسش برنمی‌آیند. من هم برنیامدم راستش:

«این بی‌گمان به مهارت نیاز دارد و به این معنا قصه‌گویی بخشی از زندگی نیست، بلکه می‌تواند خود به هنری بدل شود. هنرمند شدن نیز نیازمند زمان و نوعی فاصله گرفتن از کار سکرآور و مردافکن زیستن محض است که چه بسا تنها هنرمندان مادرزاد در گیر و دار زندگی بتوانند از پس آن برآیند.» ص۱۴۴

او می‌خواست زندگی را بدون هیچ واسطه‌ای در آغوش بگیرد. می‌خواست به طور مطلق زندگی کند و من درگیر تخیل بودم. درگیر قصه بودم. شبیه ایزاک دینسن بودم که آرنت در موردش می‌نویسد:

«آن چیزی که او برای آغاز کردن لازم داشت، زندگی و جهان بود؛ تقریبا هر نوع جهان یا محفلی؛ زیرا جهان پر از قصه است و رویدادها و اتفاق‌ها و حادثه‌های عجیب و غریب که تنها منتظر تعریف شدن‌اند. دلیل عمده‌ای که این قصه‌ها معمولا ناگفته می‌مانند از نظر ایزاک دینسن فقدان تخیل است. شما اگر فقط تخیل کنید چه چیزی به هروی رخ داده، آن را در تخیل خود تکرار کنید‌، قصه‌ها را خواهید دید و اگر فقط شکیبایی گفتن و باز گفتن آن‌ها را داشته باشید (آن‌ها را برای خودم بارها و بارها تعریف می‌کنم) آن وقت خواهید توانست آن‌ها را به خوبی تعریف کنید.» ص ۱۴۴

انسان حیوان قصه‌گوست. ذهن آدمیزاد به طرز عجیبی به قصه اعتیاد دارد. سه کلمه جلویش بگذارید. ناخودآگاه برای آن سه کلمه قصه سر هم می‌کند. حتی وقتی می‌خوابد ذهن به طرز عجیبی دست از قصه ساختن و قصه پرداختن برنمی‌دارد. خواب‌های عجیب و غریب ما محصول کارخانه‌ی قصه‌سازی مغزند. قصه‌گویی ستون فقرات اکثر فعالیت‌های روزانه‌ی ماست. منشأ تکاملی قصه، انتخاب جنسی است. امیال جنسی ما با قصه‌هاست که سر حال می‌آیند. قصه‌ها منابعی کم‌هزینه برای کسب تجربه‌های نیابتی هستند. اکثر دانسته‌های حیاتی ما از نعمت قصه‌پردازی ذهن آمده‌اند. شبیه‌سازی معضلات بزرگ هستی از قصه‌ها برمی‌آیند. می‌گویند انسان حیوانی اجتماعی است. اما بدون قصه‌ها این اجتماعی بودن ممکن نیست. انسان‌ها با قصه‌ها هستند که حول ارزش‌هایی مشترک جمع می‌شوند و حیوانی اجتماعی می‌شوند و قصه‌ها نجات‌دهنده‌ی ما از اندوه زندگی واقعی هستند:

«قصه‌ها عشق او را نجات دادند و پس از آن فاجعه‌ها که فرود آمد،‌قصه‌ها زندگی‌اش را نجات دادند. همه‌ی اندوه‌ها می‌توانند برتافتنی باشند اگر آن‌ها را در قصه‌ای بگذاری یا قصه‌ای درباره‌ی آن‌ها بگویی. قصه، معنای چیزی را آشکار می‌کند که [اگر] به قصه درنیاید پاره‌ی تحمل‌ناپذیری از رویداد محض خواهد ماند.» ص۱۵۳

شاید قصه‌ها عشق و زندگی ایزاک دینسن را نجات دادند. اما در مورد من این‌گونه نبود. لازمه‌ی قصه فاصله گرفتن است. تو باید از زندگی فاصله بگیری و تخیل کنی. زمان خاصیتی خطی دارد. تو وقتی از زندگی فاصله می‌گیری بدین معنا نیست که زندگی منتظر می‌ماند تا تو برگردی. زندگی می‌رود. تو وقتی می‌خواهی شادی یا اندوهی را در دل قصه‌ای بگذاری، مثل این است که در یک ایستگاه قطار پیاده شوی. قطار زندگی منتظرت نمی‌ماند که تو قصه‌ات را روایت کنی و برگردی. راه می‌افتد. هوهو می‌کند. چی چی می‌کند. ابتدا چرخ‌هایش آرام آرام می‌چرخند. بعد سرعت می‌گیرد. یکهو می‌بینی زندگی رفته و تو باید مثل چی بدوی تا به آن برسی. اما با فضیلت‌های قصه و تخیل کردن چه باید کرد؟

«بدون تکرار زندگی در تخیل، شما هرگز نخواهید توانست به طور کامل زنده باشید. نداشتن تخیل آدم‌ها را از هستن بازمی‌دارد.» ص ۱۴۴

و در صفحات بعد خود‌هانا آرنت به زیبایی سوال اصلی را می‌پرسد:

«اگر آن‌طور که فلسفه‌ی دینسن القا می‌کند، زندگی هیچ کس چنان نیست که فکر کند قصه‌ی سرگذشتش گفتنی نیست، آیا نمی‌توان نتیجه گرفت که زندگی می‌تواند، و حتی باید به سان قصه زیسته شود؟ این که آن چه هر کس در زندگی انجام می‌دهد باید در جهت بدل کردن قصه به واقعیت باشد؟» ص۱۵۴

هانا آرنت در صفحه‌ی آخر جستارش به این سوال جواب می‌دهد. جوابی که برای رسیدن به آن هنوز حس می‌کنم خامم و هنوز بهتر است که سوالش را کنکاش کنم. جوابی که با آن محکوم می‌شوم. (درنگ‌ها و رها کردن قطار زندگی برای یافتن اکسیر زندگی خبطی است که هنوز نمی‌توانم به خبط بودنش باور داشته باشم...). واقعا نباید زندگی به سان قصه زیسته شود؟!

Mon, 27 Apr 2020 17:41:36 +0430 http://sepehrdad.blog.ir/1399/02/08/%D8%AF%D8%B1-%D8%A8%D8%A7%D8%A8-%D8%B2%DB%8C%D8%B3%D8%AA%D9%86-%D8%B2%D9%86%D8%AF%DA%AF%DB%8C-%D8%A8%D9%87-%D8%B3%D8%A7%D9%86-%DB%8C%DA%A9-%D9%82%D8%B5%D9%87#comments پیمان .. http://blog.ir/blogs/X9czdTLXMyA/posts/43sjh9yabwg 2 حکمت‌های زندگی انسان‌ها در عصر ظلمت حیوان قصه‌گو زندگی به سان یک قصه هانا آرنت
ابریشم و نفت http://sepehrdad.blog.ir/1399/02/07/%D8%A7%D8%A8%D8%B1%DB%8C%D8%B4%D9%85-%D9%88-%D9%86%D9%81%D8%AA

هنوز نوغانداری به راه است. هنوز اول‌های اردیبهشت که می‌شود اداره‌ی نوغانداری لاهیجان پارچه‌نوشته می‌زند که تخم ابریشم کیلویی فلان تومان فروخته می‌شود. هنوز هم خانواده‌هایی هستند که دو ماه برگ درخت توت می‌بندند به خیک هزاران کرم ابریشم تا پیله بزنند و نخ ابریشم بتنند. خیلی کم شده است. ابریشم دیگر روی بورس نیست. آن‌قدر کم‌اقبال شده است که دیگر کسی لاهیجان را به نام ابریشم نمی‌شناسد. خیلی از لاهیجانی‌ها هم از پرورش ابریشم چیز زیادی نمی‌دانند. شاید خیلی‌ها حتی اداره‌ی نوغانداری لاهیجان را هم نشناسند.
اما همین ابریشم روزگاری صادرات شماره‌ی یک ایران بود. در دوران صفویه ابریشم حکم نفت در ایران امروز را داشت. سالانه هزاران کیلو ابریشم تولید و به بازرگانان اروپایی فروخته می‌شد. مرکز تولید ابریشم ایران هم در درجه‌ی اول گیلان و مازندران و بعد خراسان بود. گیلان و مازندران به تنهایی ۶۵ درصد از ابریشم کل ایران را تولید می‌کردند.
ایران ابریشم می‌فروخت و از هلند و انگلیس و روسیه، شکر می‌خرید و منسوجات پشمی‌و کاغذ و شیشه و عینک و صابون و اشیاء لوکس... ابریشم آن‌قدر مهم بود که خود شاه‌عباس امتیاز انحصاری صادراتش را به دست گرفته بود. گیلان و مازندران را هم از چنگ حکام محلی گرفته بود و سرزمین خاصه (اراضی سلطنتی) کرده بود. خرید و فروش هم به کمک ارمنی‌هایی صورت می‌گرفت که با کشورهای اروپایی ارتباطات خوبی داشتند و البته که حق کمیسیون شاهنشاه برقرار بود. پول فروش ۲۲درصد از ابریشم صادراتی ایران یک‌راست به خزانه‌ی شاه می‌رفت.


«هلندی‌ها سالانه ۲۰۰۰عدل ابریشم از ایران می‌خریدند که به گفته شاردن بالغ بر ۵۲۵هزار پوند (۲۵۰هزار و ۴۰۰کیلو) می‌شد. شاه قراردادی بسته بود که سالانه ۱۰۰عدل به کمپانی هند شرقی تحویل دهد و کمپانی هم در مقابل باید ۱۲هزار کیسه شکر تحویل می‌داد که تماما در پایتخت (اصفهان) به مصرف می‌رسید.» (نقل از کتاب تغییرات اجتماعی-اقتصادی در ایران عصر صفوی- نوشته‌ی داریوش نویدی- ترجمه‌ی‌هاشم آقاجری- نشر نی- فصل هفتم (صدور ابریشم در انحصار شاه))

سالانه ۳میلیون و ۸۱۶هزار کیلو ابریشم در ایران تولید می‌شد. گیلان به تنهایی ۲میلیون و ۱۶۰هزار کیلو ابریشم تولید می‌کرد و مرکز تولید ابریشم گیلان هم لاهیجان بود. لاهیجان در زمان صفویه حکم شهرهای نفت‌خیز جنوب ایران امروز را داشت. کالای خامی‌را تولید می‌کرد که باعث وارد شدن ارز به ایران می‌شد. حکایت بالا را هم اگر دقت کنید، خیلی شبیه حکایت فروش نفت در ایران است. نفت در خوزستان برداشت می‌شود، اما پول آن به تهران می‌رود و تماما در تهران خرج می‌شود...
می‌گویند نفت مجانی شده است. دیگر کسی نفت نمی‌خرد. می‌گویند به خاطر کرونا است که نفت بی‌ارزش شده است. اما راستش نفت هم همان داستان نوغان و کرم ابریشم است. از رونق می‌افتد. تمام دم و دستگاهش تبدیل می‌شود به یک اداره‌ی کوچک در میدان ابتدایی یک شهر که تمام نوآوری‌اش ابریشم هیبریدی (ایرانی-وارداتی) است و چند نسل بعد اصلا به یاد نخواهند آورد که نان شب نیاکان‌شان وابسته به همین محصول دکوری بوده...

Sun, 26 Apr 2020 22:05:48 +0430 http://sepehrdad.blog.ir/1399/02/07/%D8%A7%D8%A8%D8%B1%DB%8C%D8%B4%D9%85-%D9%88-%D9%86%D9%81%D8%AA#comments پیمان .. http://blog.ir/blogs/X9czdTLXMyA/posts/lwA0L1I4jGk 2 ابریشم کالای صادراتی ایران محصولات صادراتی ایران در زمان صفویه نوغان نوغانداری
درختی‌ها و رودخانه‌ای‌ها http://sepehrdad.blog.ir/1399/02/03/%D8%AF%D8%B1%D8%AE%D8%AA%DB%8C-%D9%87%D8%A7-%D9%88-%D8%B1%D9%88%D8%AF%D8%AE%D8%A7%D9%86%D9%87-%D8%A7%DB%8C-%D9%87%D8%A7

هنوز خواندن کتاب‌های عتیق رحیمی‌را شروع نکرده‌ام. ازش فقط یک فیلم دیده‌ام (سنگ صبور) و یک مصاحبه‌ی یک ساعته گوش داده‌ام (مصاحبه‌اش با عالیه عطایی در رادیو گوشه).
فیلم سنگ صبور را هم دوست داشتم و هم دوست نداشتم. می‌دانستم که فیلم را بر اساس رمان خودش ساخته. رمانی که به زبان فرانسوی نوشته بود و جایزه‌ی گنکور را برده بود. بازیگر فیلم گلشیفته فراهانی بود. سه چهار جای فیلم توی تک جمله‌ها لحنش فارسی معیار ایرانی می‌شد که تو ذوقم زد. فیلم روایت خوبی داشت. صاف و بی‌دست‌انداز پیش می‌رفت. تند و تیز نبود. آرام و حوصله‌سربر هم نبود. داستان یک زن افغانستانی که در سن پایین به عقد یک مرد خیلی بزرگ‌تر از خودش درآمده بود. یک مجاهد مسلمان که همه‌اش پی جنگ و جهاد بود و حالا تیر خورده به پایین گردنش و به کما رفته. زن شوهرش را خوبانده در اتاق و به زور سرم او را زنده نگه داشته است. بیرون از خانه جنگ است. طالب‌ها هستند. آدم‌های عادی هستند. تانک‌ها هستند. صدای تیر و تفنگ هست. و مرد همچون یک سنگ صبور بهانه‌ی روایت زندگی زن می‌شود. زن داستان زندگی‌اش را به مرد می‌گوید. مردی که به جز جنگ دغدغه‌ای نداشته و اصلا ا

علائم هشدار دهنده افت قند خون در ماه مبارک رمضان
نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 2

آمار سایت
  • کل مطالب : 27
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 4
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 912
  • بازدید کننده امروز : 912
  • باردید دیروز : 467
  • بازدید کننده دیروز : 468
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 913
  • بازدید ماه : 1724
  • بازدید سال : 2947
  • بازدید کلی : 16179
  • کدهای اختصاصی